پسرك كنار دخترك نشسته بود
بعضي وقتها نگاه پسرك تو نگاه دخترك گره مي خورد
نگاه دخترك رفت به سوي ناكجا آبادي
به نا كجا آب لبخندي زد
ولي پسرك نخواست رو بر گردونه
پسرك نمي دونست چرا
آيا ناكجا آباد لبخند زده بود؟
اخمي كرد پسرك
فكر كرد كه چقدر دنيا پوچه
پسرك يواش يواش داره فراموش مي كنه
راهي جز اين نداره
بايد امواج نگاه رو فراموش كنه
ولي پسرك نبايداحساسش رو خراب كنه
بايد بدونه باز مي تونه عاشق بشه
باز مي تونه