چند روز پيش تو روزنامه نوروز رو ورق ميزدم چشمم افتاد به مطلبي با عنوان « گل بهار به بهار نرسيد » شروع کردم به حوندن. ماجرا رو يه خبرنگار مي گه که رفته بوده مجتمع قضايي برا ي تهيه گزارش . قضيه رو از ديد اون خبرنگار مي گم :
مادري داشت فرزندشو شير ميداد ناگهان پيرمردي وارد شد . زن ناگهان تا چشمش به پيرمرد افتاد رنگ از چهرش پريد و دهان بچه رو از سينش به زور جدا کرد . بچه با چهره مظللومش اول هاج و واج به مادرش نگاه کرد بعد کمي به اطرافش و ناگهان زد زير گريه طوري که صداي گريش تمام مجتمع رو پر کرد .کنجکاو شدم و رفتم با زن صحبت کردم
زن از شهرهاي اطراف ايلام بود و اون پيرمرد پدرشه و اون بچه رو زن مي گفت از پسر همسايشون داره ولي اون پسر که اون هم اونجا بود انکار مي کرد . برادر و پسر عموهاي زن هم بودند .حالا اومده بودند آزمايش بدند تا موضوع روشن بشه
پيرمرد مي گفت حالا چطوري سرمو يالا بگيرم . بگم چي؟؟؟ بگم دخترم بدون اينکه ازدواج کنه بچه دار شده؟؟
و در نگاه زن ترسي عميق موج ميزد تن بچه تقريبا لباسي نبود چون خانواده زن اجازه نمي دانند هيچ خرجي براي بچه بشه
اسم زن گل بهار بود و بچش اسمي نداشت
پسرعموهاش مي گفتند بچه رو مي دبم پرورش گاه
آخرين بار که با گل بهار صحبت کردم گفت مي ترسم....
چند روز بعد دوستم بهم زنگ زد و گفت گل بهار رو برادرش و پسر عموهاش بنزين رو ش
ريختند . يه بار گل بهار فرار مي کنه ولي بالاخره روش کبريت کشيدند و بعد....
دو روز بعد هم به بچه سم خوروندند و.......
و گفتند گل بهار خودکشي کرده
آخه براي ايليياتيها فرجام گل بهار فقط مرگه
از خوندن اين ماجرا بي اختيار اشکم جاري شد
شب ماجرا رو براي دوستم تعريف کردم و دوستم گفت عجب اون زن دل شيري داشته !!!! وپيش خودم گفتم ماجرا رو از اين ديد هم ميشه نگاه کرد .