چشماني كه هميشه نگران بود
و به در خيره مي شدم و قدمهايت را از دور ميشناختم
واين همه خاطره است ,
و اكنون اين منم كه تنها و خسته ام
و در اين دنياي ديوانه ديوانه به هر كسي كه نگاه مي كنم
به وجودي اسرار آميز مي رسم كه مرا از درون مي لرزاند
اي كاش هنوز كودك بودم و دنيا رو به همون سادگي مي ديدم
ولي افسوس كه اين دنيا هزاران بازي و فريب دارد و ازاين گريزي نيست
و چه بخواهي چه نخواهي در آن گرفتاريم
آيا باز ميشود عاشق شد
و به در خيره مي شدم و قدمهايت را از دور ميشناختم
واين همه خاطره است ,
و اكنون اين منم كه تنها و خسته ام
و در اين دنياي ديوانه ديوانه به هر كسي كه نگاه مي كنم
به وجودي اسرار آميز مي رسم كه مرا از درون مي لرزاند
اي كاش هنوز كودك بودم و دنيا رو به همون سادگي مي ديدم
ولي افسوس كه اين دنيا هزاران بازي و فريب دارد و ازاين گريزي نيست
و چه بخواهي چه نخواهي در آن گرفتاريم
آيا باز ميشود عاشق شد